صفحه اصلی > آثار رضا حقی : داستان کوتاه زن در آینه نوشته رضا حقی
ads

داستان کوتاه زن در آینه نوشته رضا حقی

کافی نیست که سرشت پاکی داشته باشم،باید مانند پیامبران توان پیش گویی خودم را ابراز کنم.تمامی حقایق از دهان کودکان بیرون می آید.

(برای دو ثانیه صدای خندیدن کودکان بیاد بعدش ادامه متن خوانده بشه)

آنها کماکان به طبیعت نزدیک‌ترند.

(صدای باد در پس زمینه صدای شما)

آنها عموزاده های باد و دریایند.

ور ور کردنهایشان برای هر کسی که توان فهمیدن شأن را داشته باشد ، اموزشهای گسترده و مبهم ارائه میکنند.

کودکان آینه های مرگ اند.

(صدای باد اینجا قطع بشه و صدای جیرجیرک برای دو ثانیه پخش بشه)

(برای موسیقی متن زیر من چندتا پیشنهاد دارم ولی میخوام بدونم پیشنهاد خودت چیه)

این کلمات وقتی از زبانم خارج میشد سعید در حال رفتن به مدرسه بود.سعید الان ۱۴ سالش شده و می‌تونه پشتیبان تنها خواهرش باشه.

فقط این منم که که نمیتونم از کنار پنجره جم بخورم وقتی میبینم برف نو با غروری نگون سار شاخه های درختان داخل حیاط رو زیر خودش دفن میکنه.

مث این میمونه که منم‌ همراه با اون شاخه ها دارم زیر اون برف ها دفن میشم،خودم رو از پنجره جدا میکنم و روبروی آینه میشینم، یه تنهایی تلخ گریبانم رو گرفته و هیچ جوره قرار نیست ول کنم باشه.

باید خودم تصمیم بگیرم و کاری بکنم تا از این تنهای بیرون بیام.

سمت لپ تاپ دخترم رفتم‌، برام یه پوشه درست کرده که میتونم موزیک های دلخواهم رو از داخلش پخش بکنم چون کم مونده حتی خواننده های مورد علاقه ام رو هم فراموش کنم.

موزیک پخش میشود.

(موزیک متن اینجا قطع بشه و موزیک (من از اون شب های مهتابی میخوام سیمین غانم پخش بشه برای 10 ثانیه اون قسمت اوج موزیک))

(از اینجا فعلا موزیک متن پخش نشه)

دستانم را باز میکنم و مانند پروانه ها در یک خلا فراموش نشدنی خودم رو غرق میکنم.

صدای آواز این زن مث فرشته های میمونه که از بهشت برام دارن سمفونی اجرا میکنن.منم تا میتونم غرق در عالم رویا بدون حتی یک ذره احساس تعلق به چیزی اون موسیقی رو تو تمام وجودم حس میکنم.

مامان نمیخوای از کنار پنجره بیایی کنار؟،نگاهی به سارا انداختم و پیش خودم گفتم پس اون موزیک گذاشتن و رقص و تکون دادن دست هام همش داخل خیالم شکل گرفته بود؟ دوباره اسیر پنجره شدم.

رباعیات رضا حقی
بیشتر بخوانید

(موزیک متن دوباره از اینجا به بعد پخش بشه)

من جدا از بچه ها و همسرم میخوابم،میگرن های شدیدی گاه و بی گاه سراغم میاد،زمین گیر شدم،کم کم از سر و صدا ,از شور و شوق , از تمام این زندگی زمخت و زشت بیزارم.

بعید می‌دونم جسم و روح من از این بیماری بزرگتر باشه،آخه همیشه یاد گرفتم با حداقل ها زندگی کنم.

سارا عزیزم میشه‌ژاکت پسته ای رنگ که روی یقه اش چین های سبز خورده رو برام بیاری بندازم روی دوشم.

آخه اینجا خیلی سرده آروم به تخت خوابم برمیگردم و تمرکزم رو میذارم روی این موضوع که پس کی قرار بمیرم.با این فکر میخوابم.

روزهای بعد که از خواب بیدار شدم دیگر نمی‌توانستم بنویسم. ام اس در ماه‌های اول در تن من حضور طوفانی داشت. حمله‌ی دوم آن‌قدر شدید بود که یک دستم از شانه به پایین بی‌حس شد و تکان دادنش سخت و بینایی چشم چپ هم برای چندماهی به حداقل رسید. نوشتن که تنها مرهم روزهای تیره‌ و تار بود، ناممکن شد بود.

وحشت زده ، سرد و تو خالی فقط به دیوارهای خونه خیره میشم و حتی مفهوم زمان برام وارونه شده.

(در کنار موزیک متن اینجا یه صدای جیغ زن خیلی ریز باشه خیلی گوش خراش نباشه در حد 1 ثانیه)

یاد اینکه قرار روزی بمیرم برای من تبدیل به ابزاری نشد که بتونم رویاهام رو عملی کنم.پوچ و ساده فقط به نوشتن داستان های چاپ نشده ام مشغول بودم.انقدر مشغول که حتی نمی‌دونم الان ماهیت وجودی من تو عالم بشریت چی می‌تونه باشه.

انسانم،گربه ام،یا یه موش یا یه مورچه.

بی خبری از خودم تبدیل به یک هیولایی شده که ذره ذره روحم رو داره خراش میده.

(خط پایین رو با ضرب اهنگ متفاوتی ادا کن یعنی یه بیانیه قرار صادر بشه خیلی محکم وقتی داری خط پایین رو میخونی موسیقی متن رو قطع کن)

قانون بازی چنین است که مادر خوب وجود ندارد،این را نه به پای فرزندان بلکه باید به پای پیوندی که بین زن و شوهر قرار میگیرد گذاشت.

(موسیقی متن پخش بشه)

عجب گناهی است بچه داشتن،حتم دارم اگر الان مادرم زنده بود دستش را روی گردن من حلقه میکرد و فشار میداد تا خفه بشوم.از بخت خوش من در جوانی مرد.

پادکست این خانه خورشید ندارد نوشته رضا حقی
بیشتر بخوانید

این کلمات وقتی از زبانم خارج میشد که داشتند با آمبولانس مرا به بیمارستان می‌بردند.

(پخش صدای آژیر آمبولانس برای دو ثانیه)

(ادامه پخش موسیقی متن)

دیگه حتی نمیتونم غذا بخورم،به شدت کهنه و زوار‌ در رفته شدم.

باید به مردن عادت کنم.عادت به مرگ تنها چیزیه که ترک کردنش موجب مرض هیچ کسی نیست.

ولی مردن همه چیز نیست ،باید سر وقت بمیرم،باید سیر تمام زندگیم رو مرور کنم تا بتونم اشتباهات قبلی رو بدون هیچ کم و کاستی رفع کنم و اطرافم رو‌ به جایی بهتری برای زندگی کردن عزیزانم تبدیل کنم.

داخل این بیمارستان همه چیز شبیه مرگ شده،یه مرگ دلهره آور.

(پخش صدای جیرجیرک به مدت دو ثانیه)

از روی لطف مادری اجازه میدم که سعید کفشهام رو پام کنه،قطره بریزه تو دماغم،دندونهام رو مسواک بزنه و دخترم من رو به حموم ببره و بشوره لباس هام رو تنم کنه،مالشم بده و من از هیچکدوم از این رفتار ها هیچ مفهومی تو ذهنم ندارم.

وقتی فک هام قفل شد و دکتر ها مجبور شدن از زیر گردنم‌ سوراخی به ریه هام باز کنن،متوجه شدم باید آخرین داستانم رو بهش فقط فکر کنم،فقط میتونم فکر کنم به چیزی که هیچ مفهومی ازش ندارم.مثل اونوقتی که به قدری یک کلمه رو داخل ذهن تکرار میکنی یک حس غریب عجیبی نسبت به اون کلمه تو مغزت سو سو میزنه و از این حس اصلا خوشت نمیاد.منم فکر میکردم فراموشی یعنی همین.

وارونه بودن مفاهیم،از دست دادن معنای هر چیزی که اطراف من در حال حرکت یا سکون بود.

فقط نگاه کردن خیره شدن و خیره موندن برام به ارث مونده،از چیزهایی که دارم ,میخوام نهایت استفاده رو ببرم.میخوام آنقدر نگاه بکنم تا همین نگاه کردن هم مفهوم خودش رو از دست بده و چشمام آخرین چیزی باشه که بقیه نگران باز بودنش هستن.

مادری جدید،زنی جدید،خواهری جدید،یا دوستی جدید،یا معلمی جدید،یا حتی نویسنده ای جدید برای خودشون دست و پا کنن.

رسیدم به آخرین ایستگاه به آخرین صدای ترمز گوش خراش راه آهن،به آخرین مسافر،به آخرین چمدون،به آخرین چشم منتظر،به آخرین…..

(پخش صدای سوت لوکوموتیو برای دو ثانیه)

این کلمات وقتی از زبانم خارج میشد سعید و سارا داشتن میرفتن مدرسه منم قول تموم کردن آخرین داستانم رو به یک ناشر داده بودم،بعد از بدرقه بچه هام برگشتم سر میز کارم تا سرنوشت خودم رو با یک کلمه تموم کنم.

پادکست این خانه خورشید ندارد نوشته رضا حقی
بیشتر بخوانید

اون کلمه این بود:

در دام پنجره افتاده ام.

دیدگاهتان را بنویسید

8 + دو =