داستان کوتاه کودک با استعداد من
داستان کوتاه کودک با استعداد من به قلم برانیسلاو نوشیچ : من در پیش بینی وقایع و پدیده ها استعداد عجیبی دارم که خودم هم از آن سخت در شگفتم. مثلا درست پنج ماه بعد از ازدواجم توانسته بودم پیش بینی کنم که صاحب چند تا بچه خواهم شد.
بچه اولم پسری بود با چشمهای آبی که رنگ چشم هایش رفته رفته تیره تر، سپس سبز، آنگاه قهوه ئی و سرانجام کاملاً سیاه شد. بچه وحشتناکی بود که هوس های عجیب و غریبی داشت، مثلاً از کندن موهای سبیلم سخت محظوظ می شد و من، همان جور که به زحمت از چکیدن اشك چشمم جلوگیری می کردم ناچار بودم درد این عمل را با بردباری فراوان تحمل کنم، چرا که مادرزنم اعلام کرده بود پدری نیست که از کنده شدن تارهای سبیلش به دست فرزندش نهایت لذت را نبرد. و البته به نیت آن که لذت بیشتری نصيب من بکند با تکرار جمله: «بکش! بکش! باز هم بکش!»
بیشتر بخوانید : بهترین فیلم های لارس فون تریه
نورچشمی را به ادامه فعالیت ظالمانه اش تشویق می کرد. در واقع این هنوز اول عشـق بود. همان طور که می دانید، بیشتر گرفتاریهای هر بچه ئی در این مرحله از زندگی نصیب مادرش است، گیرم سر چند سال پسرم آن قدر بزرگ شد که همه گرفتاریهای مربوط به تعلیم وتربيت او به گردن پدرش – یعنی به گردن من بیچاره – افتاد.
وقتی می گویم «گرفتاری»، خیال نکنید خواسته ام فقط حرفی زده باشم. خير، وقتی گفتم، خودتان تصدیق خواهید کرد که راستی راستی يك مشت
گرفتاری واقعی درمیان است: تا زمانی که پسرم با شجاعت سوارکاران ماهر از روی پرچین مردم می پرید به خودم تسلی می دادم که عوضش در آینده همانند هانیبال، از بالای جبال آلپ عبور خواهد کرد. تا زمانی که از روی كله خودم جست می زد به میلوشا وینوویچ» تشبیهش می کردم که از روی سه تا اسب که شمشیرهای مشتعل به قاچ زین آنها نصب شده بود می پرید. تا زمانی که تخم مرغ های همسایه را می دزدید. به دل خودم وعده می دادم که سرانجام روزی همچون ناپلئون فاتح بزرگی از آب درمی آید.
اما به زودی دست به چنان اقداماتی زد که دیگر کمترین محل امیدی برایم باقی نماند، زیرا در هیچ زمینه ئی اعم از سیاست یا علوم یا هنرها نمی توانستم همتای قابل مقایسه نی برایش بیابم. مثلا يك روز زد همه شیشههای پنجره های همسایه ام را شکست. خوب، چه اشکالی دارد؟ بسیاری از مردان بزرگ دنیا نیز در بچگی زده اند شیشههای همسایه هایشان را شکسته اند.
ولی پسرم يك روز دیگر بهترین پالتو تابستانیم را برداشت قیچی قیچی کرد و از آن پرچمی ترتیب داد. آنگاه لشگر عظیمی زیر این لوا گرد آورد و پس از محاصره خانه مان فرمان حمله صادر کرد. افراد سپاهش بدون توجه به پنجره ها و باغچهها و هر آنچه سر راهشان بود قلعه را فتح کردند و با استفاده از حقوق حقه همه فاتحان تاریخ چنان خون ریزی وحشتناکی راه انداختند که نگو و نپرس! ـ یعنی بی رودرواسی کله همه جوجه های ما را کندند. البته این واقعه مرا به دو علت دچار اندوه عمیقی کرد. یکی آن که پدر این بچه شرور شخص بنده بودم، و دیگر این که جوجه های قتل عام شده به خود بنده تعلق داشت.
بیشتر بخوانید : فیلم خاکستر سبز
خشم و ناراحتی خودم را با زنم در میان گذاشتم و پر واضح است که او هم به شدت متأثر شد. همان شب، چنان که وظیفه والدين مغموم و متأثر ايجاب می کند شورایی تشکیل دادیم تا در این باره تبادل نظر به عمل آریم. همسرم را عقیده بر این بود که نورچشمی بچه فوق العاده با استعدادی است و از هر لحاظ که فکر کنیم به خود من رفته است. البته من با عقیده همسرم مخالفتی سر زمین صربستان جا بگیرد، فقط آن را داشتم که استعدادهایش بیش از البته بدون ترديد من مایل نبودم فرزندم در صف اشخاص غیر مفید و هرزه اندازه رشد کند.
من اعتقاد راسخ داشتم که هرگاه استعدادهای او ازحد افزون شود اولا دیگر هرگز به مقام وزارت نخواهد رسید و ثانیا ممکن است دست به جعل احکام مصادره یا اوراق بهادار بزند یا به عنوان يك مقام مسئول عالماً و عامداً به تنظيم يك مشت حساب ساختگی و قلابی بپردازد و از این طریق قسمتی از مالیات دولت را بالا بکشد، یا این که علیه دوستان خود گزارشاتی بدهد و خلاصه، همان اعمالی را انجام بدهد که مردان با استعداد صربستان تا شب مرتکب می شوند.
ـ البته هر کسی که دارای چنین استعدادی باشد بی درنگ به شغل بخشداری یا ریاست انجمن شهر با کارمندی اداره وصول مالیاتها یا نامه رسانی و یا دست کم صندوقداری یکی از ادارت مالی منصوب خواهد شد، ولی چون من از هیچ کدام این مشاغل خوشم نمی آمد لاجرم مخالف این بودم که استعدادی بیش از حد لازم
نداشتم، گیرم از این می ترسیدم که نورچشمی بیش از حد ضرورت استعدادهایش را نمایان کند و از طریق به هدر دادن بیهوده استعدادهای خود آتیه اش را به عنوان يك مرد بزرگ به تباهی بکشد.
داشته باشد. همان طور که هر گرفتاری ومشغلهئی آرامش هر کی ـ به ویژه پدر هر بچه با استعدادی را ـ برهم می زند، من نیز به خاطر گرفتاریها و نگرانی های مربوط به آینده نورچشمی لحظهئی خیالم آسوده نبود. همسرم نیز مثل هر زن با وفا که قسمتی از بار شوهرش را بر دوش می کشد سعی می کرد در گرفتاریهای من سهیم باشد. و اما اولادمان…
بیشتر بخوانید : فیلم حرامزاده های لعنتی
او که گویا به طور قطع از فکر هانیبال یا وینوویچ یا ناپلئون شدن چشم پوشیده بود، يك روز گر به ئی را گرفت توی آب غرق کرد. من مطمئن هستم که هانیبال یا وینوویچ یا ناپلئون، هرگز گر به غرق نکرده اند.
فکر آتیه فرزندمان مرا واداشت با یکی از معروف ترین دبیران کشور به مشورت بنشینم، او در شورای فرهنگی عضویت داشت و علاوه بر آن عضو تغییر ناپذیر همه کمیسیونهای مربوط به تجدید نظام تعلیم و تربیت، موجد اکثر ضناً پرنامه های مدارس و عضو افتخاری انجمن تربيت كودك تعلیم و تربیت كودك آثار بسیاری تصنیف کرده بود که از آن جمله است:
آقای دبیر آمد جلو موضع به ماتحتم چسباندم. دردناك نشيمنگاه مرا معاینه کرد و با صدای خفه نی گفت:
«مادر در نقش مربی كودك»، «نقش خانواده در تربیت كودك» (اثر ناتمامی که فقط سه جلدش منتشر شده)، «چگونه می توان حس وظیفه شناسي يك شهروند را در وجودكودك پرورش داد؟» (يك كنفرانس عمومی)، «اشتباه والدین» (که روی جلد آن این شعار به چشم می خورد: اشتباهات فرزندان، بازتابی از اشتباهات والدین است!) و آثار دیگری از همین دست.
همین دیروز رفته بودم خدمت آقای دبیر. از این که مزاحم اوقات او شده وقفه ئی در کارش که به قول خود او به امر تعلیم و تربیت كودك مربوط می شد ایجاد کرده بودم، سخت عذرخواستم.
دعوت کرد بنشینم، اما به مجرد آن که نشستم روی صندلی، خدا نصيب کافر نکند: با فریادی وحشتناك به هوا جستم و به نحوی وقیحانه دستـم را
ـ آه، خدای بزرگ! ببخشید آقا، هزار بار باید ببخشید… وای از دست این پسر بزرگ من!… نمی دانید چه قدر بازیگوش است آقا… اینهاش، ملاحظه بفرمائید: زیر صندلی تان سوزن کار گذاشتـه… غالباً این کار را تمرین می کند. استدعا دارم مرا به بزرگواری خودتان ببخشید…
بیشتر بخوانید : بهترین کتاب های ادبیات سوئد
با اندکی بغض و کینه پرسیدم:
ـ و شما هم غالباً این فرصت را پیدا می کنید که جهش مهمانهاتان را از
روی صندلی تماشا کنید! نه؟
ولی از آنجایی که به هر حال يك «ارباب رجوع» به شمار می رفتم نه يك مهمان، هرجور که بود آرامش خودم را پیدا کردم و گرفتم روی صندلی نشستم. به مجرد آن که خواستم نخستین سؤالم را مطرح کنم شیشه فوقانی دری که به اتاق بغل دستی باز می شد با طنین زنگداری خرد شد و يك لنگه دمپانی
جلوم به زمین افتاد. آقای دبیر فریادزد: – ژیوکو، خدا لعنتت کند! چه کاری داری میکنی؟ سر زیبای کودکی ازمیان شیشه شکسته نمایان شد و گفت: داشتم به طرف مامانم شليك مي كردم، آخه کلید قفسه رو به ام نمیده! ۔ اللہ اکبر! پسر، تو باید خجالت بکشی. مگه نمی بینی من مهمان دارم؟ پسر بچه نگاه شادش را به مـن دوخت و ناگهان چنـان دهن کجـی
نفرت انگیزی کرد که هرکس میدید یقین می کرد آن که از دادن کلید قفسه به او مضایقه کرده من بوده ام نه مادرش. سرانجام آقای دبیر بعد از تعمق فراوان، درباره نحوه تربیت فرزندم و کتابهایی که در این باب باید مطالعه کنم سخنرانی مبسوطی ایراد کرد… البته در خلال گفتارش با اصرار فراوان مطالعه آثار خودش را هم توصیه اکید می کرد و می کوشید قانعم کند که در مورد کارهای زشت و بی تربیتی های پسرم گناهکار اصلی خود منم.
آقای دبیر نامور، هم چنان که دستهای استخوانیش را توی موهای زیر و ژولیده اش فرو می بردبا صدائی پراحساس مدام این شعار را که روی جلد شاهکارش چاپ شده بود، با تکیه به روى يك يك كلمات آن تکرار می کرد که: «اشتباهات فرزندان، بازتابی از اشتباهات والدین است!»
درست در همین لحظه صدای طبل کوچکی ازتوی کوچه شنیده شد و لحظه ئی بعد گروهی مرکب از حدود پنجاه كودك كه مثل سربازها صف بسته بودند از برابر اتاق کار آقای دبیر رژه رفتند. فرزند ارشد دبیر نامور پیشاپیش صف قرار داشت، و پرچمی از يك پارچه سرخ رنگ پیشاپیش صف در اهتزاز بود (و درست در همان دم آقای دبیر متوجه ناپدید شدن یکی از پرده های پنجره شد). هر سربازي يك تكه چوب بر شانه خود گرفته بود و يك كلاه بوقی داشت. کاغذی نیز بر سر
دبیر نامور رفت پشت پنجره ونگاهش را به صف بچهها دوخت. نگاهش در بدو امر آرام و عاری از نگرانی می نمود لیکن ناگهان رنگش پرید و چهره اش به سفیدی گچ شد. با دستهایی که به سختی می لرزیدکشو میز تحریرش را گشود و آه ازنهادش برآمد. وحشت زده دستهایش را به حرکت درآورد وفریاد زد:
بیشتر بخوانید : فیلم تراژدی مکبث
– خدایا! وای بر من، وای بر من! پرسیدم: ـ شما را به خدا، بفرمائید ببینم چی شده؟ – همه چی از دست رفت! خدایا، همه چی از دست رفت! شیش ماه تموم شب و روز زحمت کشیدم تا جلد چهارم شاهکارم «نقش خانواده در تربیت كودك» رو تموم کنم؛ تازه ده روز پیش تمومش کرده بودم… فكرشو بكنين: همین ده روز پیش!…
– خیله خب، منتها نمي فهمم واسه چی . شما…
– مگه اون همه کلاه بوقی کاغذی رو نمی بینین؟ مگه کشو خالی میز تحريرمو ندیدین؟… خدایا، همه نسخه خطی کتابم تبدیل شد به کلاه بوقی، رفت رو سر بچه ها!… امان از دست این پسره کره خرا
در دنیا موجودات زیان بخشی وجود دارند. که درست در این جور لحظه ها می زنند زیر خنده. خود من هم جزو این دسته از خلایقم. از ملاقات و مصاحبه با این استاد پرآوازه احساس رضایت می کردم چرا که این مایه دلخوشی برای من به وجود آمده بود که ـ خدا را هزار هزار مرتبه شكـرا ـ نورچشمی ارادتمند تخم تركه يك استاد تعلیم و تربیت نیست.
البته درست است که در آن لحظه توانستم جلو خودم را بگیرم و نزنم زیر خنده، اما هر چه کردم نتوانستم از گفتن این جمله خودداری کنم که: – جناب آقای پرفسور! به نظر بنده آقازاده ارشد جنابعالی بچه بسیار با استعدادی است. به احتمال قوی در آینده منتقدی شایسته و جدی خواهد شد، و از همه مهمتر، با تئوریهایی که همین حالا ازشان کلاه بوقی درست کرده به شدت خصومت نشان خواهد داد.
استاد نامدار تعلیم و تربیت آه سردی کشید و گفت:
– چه میشه کرد؟ خودتون هم میدونین که کوزه گر از کوزه شکسته آب
می خوره!
به خانه که رسیدم خبر بسیار خوشی در انتظارم بود: پسرم از توی دهن مرگ نجات پیدا کرده.
قضیه از این قرار بود که گرچه قاعدتاً نمی بایست بیفتد توی چاه، افتاده
بود. می گفتند قصد داشته یکی از همبازیهایش را بیندازد توی چاه، ولی خوب، حالا که نجات پیدا کرده خدا را هزار مرتبه شکرا لابدبعد از اینها آن قدر محتاط خواهد شد که پیش از هل دادن کسی توی چاه، جاپای خودش
پایش لغزیده خودش افتاده آن تو.
را چنان محکم کند که خودش آن تو سرنگون نشود!
ترجمه سروژ استپانیان
پایان داستان کوتاه کودک با استعداد من