فیلم زنان بدون مردان شیرین نشاط تفاوتهای قابلتوجهی با نسخهای که از آن اقتباس گرفته، یعنی کتاب زنان بدون مردان شهرنوش پارسیپور دارد.
اما وجه برجستهی مشترکی که هم فیلم و هم کتاب روایتهایشان را بر آن میسازند این است: رهایی زن ایرانی. در فیلم این مجموعه روایت بر گُردهی شخصیتهاییست که در فیلم، روایتهایشان چنین بیان میشود: از زن روشنفکر و مطالبهگری که پایاش از رفتن به خیابان و ایفای نقش اجتماعی در وضعیت سیاسی-اجتماعی آن زمان بهخاطر استبداد خانگی برادرش بسته میشود(مونس) تا زن خانگیِ سادهای که دل در گروِ عشقی سنتی به برادر دوستاش مونس نهاده که او را ناکام میگذارد(فائزه) تا زن کارگر جنسیای که یکروز تاب و توان سختی و کثافتهای کارش را از دست میدهد
و مسیحوار و مجنونوار در پی تطهیر خود از گناه، از شهر میگریزد(زرین) تا درنهایت زن اشرافزاده و هنرمندی در آستانهی یائسگی که رابطهی ملالانگیزش با شوهرش و غم عشق، جوانی و هنر ازدسترفته، ملول و غمگیناش ساخته(فخری) با این حساب، همهی زنان این روایتها درگیر دردی مشترک هستند که آنها را بههم پیوند میدهد: سلطهی مردسالاری. تا درنهایت سرنوشت، این زنهای دردکشیده را در باغی رویایی به هم پیوند میدهد تا هم از جامعهی مردسالاری که به تهدید آنها پرداخته بود در امان باشند و هم، از هم تیمار کنند و بر دردهای مشترکشان مرهم بگذارند.
مونس؛
مونس خودکشی میکند. دلیل خودکشیاش را چیزی عنوان نمیکند جز رهایی، رهایی از درد. خودکشی مونس از جنبهای دیگر، تلاش نومیدانه و تراژیک اوست برای رفتن از خانه و پیوستن به خیابان. تلاشی که از قبل میدانسته باوجود استبداد مرد خانه (برادرش)، چارهای جز ناکامی ندارد.
به پشتبام میرود، ابتدا چادرش را رها میکند و سپس تناش را… برادرش و دوستش فائزه موقع بیرون آمدن از خانه متوجهی جنازهاش کف خیابان میشوند. امیرخان، پیکر مونس را به خانه برمیگرداند و در باغچه دفن میکند. در تمام مدت، فائزه حتا یک کلمه هم نمیگوید و به شکلی نمادین، شاهدِ خاموشِ مدفون شدن صدای عصیان زنانه به دست مردسالاری میشود و منفعلانه، دم برنمیآورد.
همین فائزه اما، وقتی میرود تا طلسمی که برای بسته شدن بخت امیرخان گرفته را توی باغچهی خانه آنها دفن کند، صدای مونس را از زیر خاک، به طرز سورئالیستیای میشنود و خود اوست که مونس را از مرگ بازمیگرداند تا مونس دوباره زندگی کند. مونس که حالا رهای رها شده، بیپروا از مرگ برمیخیزد و بالاخره از خانه میگریزد تا به شور خیابان بپیوندد. این زندگی جدید مونس است.
زرین؛
زرین، کارگر جنسی سابق که نمود مجسم استحالهی بدن است. او را اولین بار درحالی میبینیم که خودش را برای یک مشتری آماده میکند. نه به زیبایی و زنانگی میلی دارد و نه به بدناش. او خوب میتواند بدناش را مورد مصرف بقیه قرار دهد و خود، نسبت به این بدن بیحس و بیتعلق شود. انگار که از بدناش جدا شده. اما یک مشتری متفاوت پیدا میشود. مشتریای که او را نوازش میکند… نوازشی که باعث میشود زرین، بدن خود را حس کند.
دوباره به بدناش برگردد. این حس عجیب بهجای اینکه لذتی در او برانگیزد، او را با هراس مواجه میکند. هراسِ رویارویی با بدنی گنهکرده و ناپاک، بدنی که تا پیش از این، چون حساش نمیکرد، هویت و کارهای گناهآلودش را انکار میکرد. اما حالا نمیتواند انکار کند… این میشود که چهرهی مرد را شیطانی و ترسناک مییابد و بهسرعت از فاحشهخانه میگریزد. به حمام عمومی میرود و بدناش را میشوید. با وسواسی مخرب و دردناک، که بدناش را خونین میکند.
انگار که با شستن بدناش، میخواهد گناهانی که با این بدن مرتکب شده را تطهیر کند. اندام نحیف و استخوانیِ زرین در اینجا، بسیار شبیه به نقاشیهای مسیح است. این شباهت بیجا هم نیست. زرین هم مثل مسیح بهدنبال رستگاری از طریق قربانی کردن تن خویش است. و زرین میگریزد و میگریزد، آنقدر که از شهر خارج میشود و درنهایت، به همان باغ رویایی راه مییابد.
وقتی آنجا مردابی را مییابد، تناش را به آن میسپارد. زرین به دنبال روش قویتری برای تطهیر است: بازگشت به طبیعت، و یکی شدن با آن. حتا در تفسیری عرفانی، بازگشت به بهشت، به عدن. به جایی که میتوانست پاکترین نسخهی خودش را بیابد.
فیلم زنان بدون مردان
فخری؛
فخری وقتی اتفاقی عشق قدیمیاش را میبیند، بیش از پیش به غمبار بودن زندگی حال حاضرش پی میبرد. شاید در این سن هنوزهم زیبا باشد، اما دیگر آن زن هنرمندی که در جوانی بود، نیست. دیگر شعر نمینویسد و اگر آوازی هم بخواند، فقط در خلوت است و برای دل خودش. دیگر تاب ادامهی زندگی زناشوییِ بیعشق با شوهرش را ندارد. پس شوهرش را ترک میکند و در باغ زیبایی در خارج شهر اقامت میگزیند. باغ زیبایی که از قضا، همان باغ رویایی قصهی ماست! همانجایی که فخری، فائزه و زرین، همدیگر را مییابند و خط داستانیشان باهم یکی میشود.
فخری پیکر نزارِ زرین را در مرداب مییابد و مثل یک مادر، به تیمارش میپردازد. در این میان، فائزه که بهخاطر تجربهی تعرض و احساس عذاب وجدان، توان برگشت به خانه را ندارد، به کمک مونس باغ را مییابد و بههمراه زرین مهمان فخری میشوند. هر سه زن در این باغ رویایی، هم امنیتی که از دست داده بودند را بازمییابند و هم تسلیبخش زخمهای همدیگر میشوند. روز به روز حالشان بهتر میشود. انگار که به رهایی رسیده باشند…
فائزه؛
فائزه ابتدا بهصورت یک دختر خانگی سربهزیر ظاهر میشود که تمام خواستهاش یک ازدواج سنتی با برادر دوستش است. فائزه در نقطه مقابل شخصیت مونس قرار میگیرد. هرچقدر که مونس بیپروا و آرمانگراست، فائزه محتاط و محافظهکار است؛ الگوی یک زن سنتی. فائزه از رفتن مونس به قهوهخانه_که محیط مردانهای دارد_ برای شنیدن اخبار رادیو، ممانعت میکند.
مونس کار خودش را میکند اما این وسط فائزه مورد تعقیب دوتن از مردان قهوهخانه قرار میگیرد که درنهایت به او تعرض میکنند. انگار که فیلم میخواهد بگوید جسارت ایفای نقش در اجتماع، زن را مثل زنان سنتی، تبدیل به موجودی درخطر که نیاز به مراقبت دارد نمیکند. بلکه برعکس امنیتاش را تضمین میکند. این امنیت زن سنتیست که همیشه در خطر است.
فائزه پس از راه یافتن به آن باغ رویایی، کم کم از الگوی زن سنتی فاصله میگیرد. کم کم با بدنش آشتی میکند و کم کم عزتنفساش را باز مییابد. حتا زمانی که امیرخان به او پیشنهاد زن دوم شدن میدهد، گرچند که قلبش میشکند، قاطعانه رد میکند.
ظاهرا همهچیز خوب پیش میرود، همهی زنان قصه به رهایی رسیدهاند. اما عمر باغ آرزوهای آنها مثل قصری حبابین که ناگاه فرومیریزد، کوتاه است. مونس که با حزب توده همراه شده، وقتی شاهد مرگ سربازی نوجوان بهدست یکی اعضای حزب توده و فرار ننگین اوست، تمام آرمانهایش رنگ میبازند.
فخری جشن بزرگی در باغ برگذار میکند تا بتواند دوباره دل معشوق سابقاش را به دست آورد اما در همان جشن با نامزد او که زنی آمریکاییست آشنا میشود و قلبش میشکند. امیرخان معشوق فائزه نیز به شیوهی مشابهی از عشق ناامیدش میکند.
همان شب جشن، حال زرین دوباره وخیم میشود. فخری و فائزه که وقت مراقبت از او را ندارند، سوختن او در تب را نمیبینند. تاجایی که تا صبح، زرین جان میبازد. فائزه بیهدف و دیوانهوار به سوی مقصدی نامعلوم، از باغ میرود و راهی ناکجاآباد میشود. فخری دلشکسته و سوگمند، بر بالین زرین میگرید و با دیدی استحالهگونه به باغی مینگرد که دیگر هیچ اثری از شادمانی پیشین را ندارد.
سرنوشت نهایی همهی این زنان، چیزی جز نیستشدگی و سردرگمی نیست. خبری از رهایی نیست. انگار این زنها به جرم زن زاده شدن؛ هماناند که فروغ میگوید: «گفتم که بانگ هستی خود باشم، اما دریغ و درد که زن بودم…»
درنهایت، پایانبندی کتاب رئالیسم جادوییگونه و تاحدی نامشخص است. پایانبندی فیلم زنان بدون مردان اما مشخص است. آنقدری ملموس و دردناک که قطعا بتوان پایان تلخ درنظرش گرفت. هیچکدام از این زنها به تنها خواستهیشان که رها زندگی کردن بود، نرسیدند…