صفحه اصلی > ادبیات جهان : تحلیل رمان بیگانه اثر آلبر کامو
ads

تحلیل رمان بیگانه اثر آلبر کامو

رمان بیگانه

نام: رمان بیگانه

اثر: آلبر کامو

تاریخ انتشار: ۱۹۴۲ میلادی

رمان بیگانه (L’Étranger) در سال ۱۹۴۲ توسط آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی-الجزایری، منتشر شد. این اثر یکی از مهم‌ترین نمونه‌های ادبیات اگزیستانسیالیستی و پوچ‌گرایی در قرن بیستم است. رمان بیگانه داستان مردی به نام مرسو را روایت می‌کند که به دلیل بی‌تفاوتی‌اش نسبت به زندگی و مرگ مادرش و همچنین قتل یک عرب در ساحل الجزایر، توسط جامعه طرد و محکوم می‌شود.

رمان بیگانه فصل اول: ماجرای مرسو و بی‌خیالی‌هایش

رمان بیگانه درباره‌ی یه بنده‌خداییه به اسم مرسو که یه آدم خاصه، یعنی خاص از اون مدل که انگار هیچ‌چیزی براش مهم نیست. مثلا اول داستان، خبر میاد که مادرش فوت کرده. خب آدمیزاد چی کار می‌کنه؟ ناراحت می‌شه، گریه می‌کنه، ولی این بشر؟! صاف و ساده، بدون ذره‌ای احساس، فقط چمدونش رو برمی‌داره و می‌ره به خونه‌ی سالمندانی که مادرش اونجا بود.

توی مراسم، همه مشکی پوشیدن، گریه و زاری می‌کنن، ولی مرسو؟ با خونسردی سیگار می‌کشه، قهوه می‌خوره و حتی یه لحظه هم نشون نمی‌ده که از مرگ مادرش ناراحته. پیرمردای خونه‌ی سالمندان، چپ‌چپ نگاش می‌کنن، ولی انگار نه انگار. خلاصه، مراسم که تموم می‌شه، دستاشو می‌تکونه و فرداش، با یه دختری به اسم ماری می‌ره کنار دریا تفریح!

رمان بیگانه

حالا ماری دختر خیلی بدی نبود، دلش خوش بود که شاید مرسو یه کم ابراز احساسات کنه، ولی یه روز ازش می‌پرسه: “دوستم داری؟”
مرسو خیلی ریلکس می‌گه: “نمی‌دونم، ولی اگه بخوای، می‌تونیم ازدواج کنیم!”
یعنی چی؟! یعنی عشقم، عاشقتم، دورت بگردم؟ نه! یعنی “بی‌خیال، اگه برات مهمه، باشه، ولی فرقی نداره!” اینم شد جواب؟!

خلاصه، زندگی همینه دیگه. اما این وسط یه همسایه‌ای داره به اسم ریموند که از اون آدمای شر و دردسرسازه. یه روز میاد سراغ مرسو و می‌گه:
“داداش، کمکم کن! زنم بهم خیانت کرده، می‌خوام حالشو بگیرم!”
مرسو هم که آدم بی‌تفاوتیه، بدون اینکه فکر کنه، یه نامه‌ی آتیش‌پاره می‌نویسه تا زن رو بکشه توی تله‌ی ریموند. یعنی چی؟ یعنی این‌که ریموند زن رو به خونه بکشونه، بعد یه درس درست‌حسابی بهش بده!

یه مدت می‌گذره، یه روز زنه با برادرش میاد سراغ ریموند، شاخ و شونه می‌کشن، دعوا و کتک‌کاری می‌شه. ریموند عربه رو زخمی می‌کنه، ولی ولش می‌کنه میره.

ده کتاب برتر ادبیات ایران : گنجینه‌های ادبی که باید بخوانید
بیشتر بخوانید

رمان بیگانه فصل دوم: قتل به خاطر گرما؟!

یه روز گرم تابستونی، مرسو، ماری و ریموند میرن کنار ساحل به ویلای یه دوست. همون عربه که قبلاً باهاش دعواش شده بود، دوباره اونجا پیداش می‌شه. یه خورده چپ‌چپ به هم نگاه می‌کنن، ریموند می‌خواد باهاش درگیر بشه، ولی مرسو آرومش می‌کنه.

ولی خب، یه کم بعدش، مرسو تنها میره یه قدمی بزنه، که چی می‌بینه؟ همون عربه رو! عربه یه چاقو داره که توی آفتاب برق می‌زنه، ولی مرسو تپانچه‌ی ریموند رو دستش داره. نور خورشید می‌زنه تو چشماش، عرق می‌ریزه، گرما بدجور اذیتش می‌کنه. یه لحظه، نمی‌دونه چرا، ماشه‌ی اسلحه رو می‌چکونه و یه گلوله می‌زنه!
یارو میفته، ولی مرسو کار رو نیمه‌کاره نمی‌ذاره، چهار تا گلوله‌ی دیگه هم می‌زنه، انگار که داره روی زمین مُهر می‌زنه!

رمان بیگانه فصل سوم: محاکمه‌ی بی‌رحمانه

پلیسا میان و دستگیرش می‌کنن، ولی نکته‌ی عجیب اینجاست که دادگاه بیشتر از قتل، دنبال اینن که چرا این بشر تو مراسم خاکسپاری مادرش گریه نکرده!
دادستان میگه: “این یارو یه قاتل بی‌احساسه! حتی وقتی مادرش مرد هم گریه نکرد!”

رمان بیگانه

وکیل مدافعش هم یه جوری دفاع می‌کنه که انگار خودش هم قانع نشده! ماری میاد تو دادگاه شهادت بده، ولی وقتی معلوم می‌شه که فردای خاکسپاری مادر مرسو، باهاش رفته کنار دریا عشق و حال کرده، دیگه اوضاع براش سیاه‌تر می‌شه!
هیئت منصفه با خودشون می‌گن: “خب این دیگه کیه؟ مادرش مرده، بعد فرداش رفته خوش‌گذرونی؟! معلومه که دل‌سنگه!”

آخرش چی می‌شه؟
حکم اعدام براش می‌برن، با گیوتین!

رمان بیگانه فصل چهارم: مرسو و آخرین تفکراتش

تو زندان، یه کشیش میاد پیشش که مثلا کمکش کنه، اما مرسو می‌گه:
“ول کن بابا! نه پشیمونم، نه دنبال خدا، نه دنبال بهشت و جهنم. زندگی پوچه، همین که هست!”

دیگه به هیچی اهمیت نمی‌ده، نه به اعدام، نه به آینده، نه به گذشته. زندگی براش مثل یه نمایش مسخره‌ست که آخرش مرگ داره. پس چرا باید غصه بخوره؟
صبح روز اعدام، آرزو می‌کنه که کلی تماشاچی باشن که بیان اعدامشو ببینن و حسابی هو کنن! انگار که می‌خواد یه جورایی تو چشمای دنیا نگاه کنه و بگه: “دیدی، آخرش هم هیچ‌چیزی مهم نبود؟”

نتیجه‌گیری: مرسو کی بود و چی شد؟

یه آدم عجیب و غریب که نه برای چیزی غصه می‌خوره، نه از چیزی می‌ترسه، نه به چیزی امید داره. مرسو از نظر جامعه، یه “بیگانه” بود، یه آدمی که هیچ احساسی نداشت، یا حداقل نشون نمی‌داد. مردم نمی‌تونستن درکش کنن، پس حذفش کردن.

هنر رنسانس هارلم : 6 هنرمند تجسمی دوران
بیشتر بخوانید

ولی خب، شاید هم حق با خودش بود، شاید زندگی همون‌قدر که مرسو فکر می‌کرد، بی‌معنی و پوچ بود، و همه چیز همون‌طور که باید، اتفاق می‌افتاد…

خب این خلاصه‌ی داستان بود!
از دید من ولی موضوع فرق می‌کنه.

این تنها دیدگاه حامد است و ارزش دیگری ندارد!

مرسو یک آدم معمولی نبود، او یک خودخواه تمام عیار بود.
برای چی مادرش رو برد سرای سالمندان؟ پول نداشت یا حرفی برای گفتن با مامان؟!

اگه پول نداشت پس چرا کار و شغل داشت؟ چرا هیچ‌کجای داستان به فقر و بی‌پولی و گرونی اشاره‌ای نکرده؟ از بیکاری چیزی نگفته که هیچ! تازه اشاره می‌کنه رئیسش باید موافقت می‌کرده و مجبور بوده برای مرخصی ۲ روزه؟ چرا مجبور بوده؟ چون کارش خوب بوده، چون کارمند لایقی بوده حداقل توی کاری که داشته، وگرنه یا اخراج می‌شد، یا رئیسش از نبودنش و مرخصی بدون حقوقش استقبال هم می‌کرده!

جای دیگه می‌خونیم که به ماری (دوس‌دخترش) علاقه‌ی چندانی نداشته، یا حداقل ابراز نمی‌کرده، خب اگه علاقه نداشته چرا دوس‌دختر داشته و حتی با اون به فیلم دیدن و مهمونی هم می‌رفته؟!

اگر کسی پوچ‌گرا باشه اصلن یا تنهاست و گوشه‌گیر، یا ویژگی‌های آدم‌های افسرده رو داره نه اینکه با همسایه‌اش روی هم بریزه و حتی برای خیانت زن همسایه همدردی و واکنش نشون بده!

این آدم بقدری برای زندگی انگیزه داشته که نه تنها اقدام به خودکشی نکرده بلکه تازه یه آدم دیگه‌رو هم که ربطی به زندگیش نداشته زده کشته!
چرا کسی که زندگی براش پوچه، بی‌دلیل موجّه و منطقی اسلحه‌ی یکی دیگه رو نگه‌می‌داره و بر اثر تیغ آفتاب و عرق پیشونی بصورت اتّفاقی آدم می‌کشه؟! آدمی که هیچ ویژگی مهمی نداره، با این کار، نه تنها زندگی خودش رو نابود می‌کنه، بلکه زندگی دوس‌دخترش رو هم در ارتباط با مرسو نافرجام می‌ذاره!

بنظر می‌رسه مرسو یه شخصیت لزج و خودخواهه، اونجا که میگه چرا سیگار ندارم توی زندان، پس زندگی براش مهمّه، سیگار و تفنگ و خوراکی و کنار دریا قدم زدن براش مهمّه، خیلی هم مهمّه، ولی به روش خودش.

مرسو یه آدم معترضه، معترض به قضاوت دیگران، معترض به نحوه‌ی قضاوت احساساتش از سوی اطرافیانش، از آدم‌های توی خانه‌سالمندان تا آدم‌های توی دادگاه. اون آزادی خودش رو به روش خودش می‌خواد، یه آدم یلخی و تخمی، که وظیفه دوس‌دخترش می‌دونه که دوسش داشته باشه و باهاش ازدواج کنه، وظیفه‌ی آدمای اون دیار می‌دونه که بیان و شاهد مرگش با گیوتین باشن و واکنش جمعی هم نشون بدن! یه آدم مزخرف نمایشی.

معرفی کتاب گتسبی بزرگ | و نویسنده آن اسکات فیتز جرالد
بیشتر بخوانید

آدم پوچ‌گرا به خاکسپاری مادرش نمی‌ره، می‌گه مُرد که مُرد، نه اینکه نگران واکنش جامعه نسبت به بروز احساسات و یا قضاوت حس‌های درونیش باشه.

آدم پوچ، واکنش‌گرا نیست ذاتاً، زنده است و زندگی می‌کنه و اصلن به چشم نمی‌آد. چه برسه به این که یک رمان با این محتوا براش نوشته بشه و بهش نسبت داده بشه.

بله دوستان، کامو در رمان بیگانه خودشو نشون داده، اون یک آدم معترضه، معترض به جامعه و قضاوت‌هاش، و صاف هم رفته سراغ دادگاه، پای دادستان رو هم به صورت مستقیم بازکرده به قلب روایت، و کاری کرده که به تاخت، شخصیت مرسو رو محکوم کنه و بدره! یادش رفته که آدم کشته!

رمان بیگانه

رفتار مرسو نشون می‌ده: ببینید من چه باحالم که برای دوستام حتی آدم هم می‌کشم ولی خب مامانم ارزش نداشت، گذاشتمش خانه‌ی سالمندان، چون اونجا با هم سنّ‌وسال‌هاش خوش بگذرونه، ببینید چه دوس‌دختر وفادار و خوشگلی دارم که نه تنها دوسم‌داره و حتمن می‌خواد بخاطر پیچیدگی و نبوغم با من ازدباج کنه که حتی پشت میله‌های زندان هم که میاد دیدنم، با اینکه می‌دونه من مرتکب قتل شدم، میگه همه چی درست می‌شه و بزودی میای بیرون و با هم ازدواج می‌کنیم.

نه تنها یک تیر زده و همون تیر اوّل کار مقتول رو ساخته، بلکه چهار تا دیگه هم کاشته توی تنش برای یادگاری! همین طوری عشقی! بهش گفتن چرا کشتی؟ روایت به ما تفهیم می‌کنه: خب آفتاب داغ بود! به من چه؟ من پوچ‌گرام! همین قدر دقیق و لزج از زیر بار مسئولیت درمی‌رفته و به خودخواهیش متعهّد بوده!

مثال: تغییر نامی به اسم “خودخواهی” و جایگزین کردنش با “پوچ‌گرایی” درست مثل ناکارامدی و “اختلاس” و دزدی در سیستم اقتصادی است که نام زیبای “ناترازی” بر آن می‌گذارند!

مثال دیگر: یک پسر نابلد با کلمات اغراق‌آمیز و خودخواهانه سعی در فریب‌دادن دختری برای همخوابی‌ست، او “مزاحم” است، اما در مورد پسر دیگری، همان فعل (مخ‌زدن) با کلمات مؤدبانه و نغز، پسری “جذّاب” و باکلاس تعبیر می‌شود!

در پایان، کامو توانسته است آدم خودخواهی را چنین جذّاب و فلسفی و پیچیده توصیف کند و او را سمبل آدمی صادق و پوچ‌گرا جابزند، همین درست نقطه قوّت اوست و او را به کاموی افسانه‌ای تبدیل کرده است!

مدرنیسم در ادبیات آمریکا
بیشتر بخوانید

حامد!

معرفی نمایشنامه تسخیرشدگان: اثری عمیق و تأمل‌برانگیز

نمایشنامه تسخیرشدگان، یکی از آثار ادبی برجسته است که با نگاهی عمیق به مسائل اجتماعی و روانی، مخاطب را به تفکر وادار می‌کند. این نمایشنامه، با روایتی پیچیده و شخصیت‌های چندبعدی، توانسته است جایگاه ویژه‌ای در دنیای ادبیات و تئاتر پیدا کند. در این پست، به معرفی، تحلیل و نقد کوتاهی از این اثر می‌پردازیم.

معرفی نمایشنامه تسخیرشدگان
نمایشنامه تسخیرشدگان، نوشته‌شده توسط یک نویسنده چیره‌دست، داستان گروهی از افراد را روایت می‌کند که تحت تأثیر افکار و عقاید مختلف، دچار تحولات درونی و بیرونی می‌شوند. این اثر با بهره‌گیری از دیالوگ‌های قدرتمند و موقعیت‌های تنش‌زا، مخاطب را تا آخرین لحظه درگیر خود نگه می‌دارد.

  1. شخصیت‌پردازی: شخصیت‌های نمایشنامه تسخیرشدگان، هر کدام نمادی از یک تفکر یا ایدئولوژی هستند که در تقابل با یکدیگر قرار می‌گیرند.
  2. فضاسازی: فضای تاریک و پرتنش نمایشنامه، به خوبی حس ناامیدی و اضطراب را به مخاطب منتقل می‌کند.
  3. درون‌مایه: این اثر به مسائلی مانند قدرت، آزادی، و هویت انسانی می‌پردازد و مخاطب را به چالش می‌کشد.
  4. سبک نگارش: دیالوگ‌های کوتاه و پرمعنا، از ویژگی‌های بارز نمایشنامه تسخیرشدگان است.

نقد کوتاه
نمایشنامه تسخیرشدگان با وجود عمق محتوایی، ممکن است برای برخی مخاطبان سنگین و پیچیده به نظر برسد. با این حال، این پیچیدگی بخشی از جذابیت آن است که مخاطب را به تفکر وامیدارد.

جمع‌بندی
نمایشنامه تسخیرشدگان اثری است که هر مخاطب علاقه‌مند به ادبیات و تئاتر باید آن را تجربه کند. اگر شما هم این نمایشنامه را خوانده‌اید یا نظری درباره آن دارید، خوشحال می‌شویم در بخش کامنت‌ها با ما به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

سه × سه =