صفحه اصلی > آثار رضا حقی : رباعیات رضا حقی
ads

رباعیات رضا حقی

رباعی

غم، واکنشی به سمت الحاد هنوز.
در گوش تو زجه های فریاد هنوز.
در شرجی آسمان شهری دلگیر.
شب بوی تو را دوباره میداد هنوز.

رضا حقی


با مرگ ترانه سوگوارم امشب.
سیگار کجاست بی قرارم امشب.
در خانه شبیه مرغ پر کنده شدم.
با کوچه قرار وعده دارم امشب.

رضا حقی


در کنج‌ قفس پرنده را جا دادند.
یک جرعه به تشنگیّ دریا دادند.
دیوار بلند مرگشان پابرجاست.
آنان که به تاریکی شب پا دادند.

رضا حقی


دو بیتی

غم و بیتابی و دردی اضافه.
سکوتِ مبهم مردی کلافه.
در اثنای گذشتن از خیابان.
صدای قتل یک زن تویِ کافه.

رضا حقی


در بی کسی خانه چراغی خاموش.
تصویر جهان میان قابی مَخدوش.
تنهایی ما حدیثِ بی پایانی ست.
چون خَلوت پیرمرد سیگار فروش.

رضا حقی


می‌رفت به سمت بی کسی ها پایم.
در گوشه ی این همیشه ها تنهایم.
از خودم و از تمام این مردم شهر.
دارند دل پُری رُباعی هایم.

رضا حقی


من شاخه ی زیر داس ها را چه کنم؟
بیماری روح خاص ها را چه کنم؟
تکلیف من از اول شب روشن بود
آن خنجر زیر آس ها را چه کنم؟

رضا حقی


چون زخم هزار ساله ی بر پُشتم.
یک لقمه نان مختصر در مُشتم.
در خانه به اقتضای تنهایی ها.
آرام نشستم و خودم را کُشتم.

رضا حقی


من صبح سیاه روز رستاخیزم.
چون کاسه ی آب بر زمین میریزم.
از فاجعه ها اگر چه دورم اما.
باید که به قتل عام خود برخیزم.

رضا حقی


انگور نشسته در رگ اَصرارت.
امشب شبح سقوط در اِنکارت.
آمیزش پروانه و شمعی خاموش.
یک مرگ بدون درد در اَفکارت.

رضا حقی


تنهاییم از خط مُوَرب پُر بود.
از داغی بی وقفه ی در تب پُر بود.
می رفت به سمت مرگ تنها تنها.
فریاد کشید ، جاده از شب پُر بود.

رضا حقی


در مسجد و دیر , در کلیسا و کُنشت.
شب راه تو را همیشه بیراه نِوشت.
در آینه ها خیره ام امشب به خودم.
من نیز فرو ریخته ام خِشت به خِشت.

رضا حقی


سنگینی این سکوت بی پایان است ؟
یا اینکه تمام زندگی زندان است؟
این زندگی همیشه ی تو خالی.
مانند دهان خالی از دندان است.

پادکست این خانه خورشید ندارد نوشته رضا حقی
بیشتر بخوانید

رضا حقی


یک روز غروب ، نوشته ی بر دیوار.
یک روز دگر صندلی و چوبه‌ی دار.
رفته است از این خانه بساط شادی.
من مانده و حلقه حلقه دود سیگار.

رضا حقی


درون کوچه های تنگِ بن‌بست.
قناری سفره آواز را بست.
درون گوش‌های شهر پیچید.
دوبیتی های یک دین دار بد مَست.

رضا حقی


دل تنگ تر از آینه در دیدنِ تو.
از رهگذران خسته پرسیدنِ تو.
آنها به بُت بزرگ وابسته شدند.
من ماندم شب های پرستیدنِ تو.

رضا حقی


هر روز به کار زندگانی مشغول.
در عرض نشسته ایم و چشمی بر طول.
ماییم ، نشان هر چه بی رحمی بود!
یک نطفه ی سرخورده زِ عشقی مجهول.

رضا حقی


در دست درخت ، پاره ی پیرهنم.
من شاهد آخرین نفس های تنم.
درگیر هزار زخم کوتاه و بلند.
همسفره ی شام آخر خویشتنم.

رضا حقی


یک درد عمیق و کهنه داری ای مرد.
در بُهت نگاه مردمی در شب سرد.
شب ، یک خبر از مرگ برادر آورد.
این جنده‌یِ تیره پوش آبستن درد.

رضا حقی


پشت در زندگی معطل شده ایم.
در شعر که ناکام مفصل شده ایم.
مانند کلاغ خسته از خانه خویش.
در تیرگی شبانه ها حل شده ایم.

رضا حقی


حس شب بی ستاره عمری با من.
یک درد بدون چاره عمری با من.
از آنهمه سالهای با هم بودن.
یک نامه پاره پاره عمری با من.

رضا حقی


غم را که دچار خط ممتد کردند.
این دایره های بسته را رد کردند.
دیروز شبیه رود، جاری بودیم.
امروز مسیر جاده را سد کردند.

رضا حقی


در حاشیه‌ی شبانه ها جایت کو.
خالی است نگاه جاده ها پایت کو.
از شعر همیشه از خودم میپرسم.
شب گریه تلخ کودکی هایت کو.

رضا حقی


از وحشت سایه ها دهانش را بست.
یک گوشه نشست چمدانش را بست.
باران بهاری از سر کوچه ما.
بی حوصله شد سفره نانش را بست.

رضا حقی


در خانه دوباره خویش را پیدا کرد.
یک گوشه نشست کفشها را پا کرد.
در راه به اقتضای تنهایی ها.
با پاکت سیگار خودش نجوا کرد.

رضا حقی


امروز لباس مهربانی تن کُن.
گور پدر حضور اهریمن کُن.
تاریک ترین شب خداوند منم.
برخیز و چراغ خانه را روشن کُن.

داستان کوتاه زن در آینه نوشته رضا حقی
بیشتر بخوانید

رضا حقی


وقتی که غروب و شب به هم می پیوست.
غم قفل دهان واژه هایم را بست.
برخواست و از شعر به آرامی رفت.
من ماندم و لحظه های سیگار به دست.

رضا حقی


در بَستر غم‌ خلاصه و محدودیم.
سیگار و من و شب مترادف بودیم.
چون موج شکسته از سر تنهایی.
در ساحل دور دست مرگ آسودیم.

رضا حقی


بی حوصله ام قرار خود را چه کنم؟
هر لحظه در انتظار خود را چه کنم؟
تقدیر من این است که تنها باشم.
گل های سر مزار خود را چه کنم؟

رضا حقی


یک جمله برای روز دیدار گذاشت.
در آن کلمات خسته بسیار گذاشت.
دیروز تمام شعرهای خود را
برداشت و لای جرز دیوار گذاشت.

رضا حقی


وقتی که تبر به باغ آزادی تاخت.
یک رعشه به صورت سپیدار انداخت.
در نعش درختان به جا مانده ی باغ.
یک روز پرنده لانه ی خواهد ساخت.

رضا حقی


چون شام عزای مَرد مادر مُرده.
از خستگی مفرط خود آزرده.
در باور شعرهای من جان میداد.
یک شاعر نیمه جان چاقو خورده.

رضا حقی


یک روز غروب نوشته ی بر دیوار.
یک روز دگر صندلی و چوبه دار.
رفته است از این خانه بساط شادی.
من مانده و حلقه حلقه دود سیگار.

رضا حقی


 

دیدگاهتان را بنویسید

هجده − 2 =