نگاهی به کتاب بلیدرانر
درباره فیلیپ کیندرد دیک
بخشی از کتاب بلیدرانر
«شما فکر می کنین من اندروئیدم؟ آره؟» صدایش انگار از ته چاه میآمد. «من اندروئید نیستم. من حتی تو مریخ نبودم؛ من تابهحال یه اندروئید هم ندیدم!» مژههای ریمل زدهاش ناخواسته میلرزید؛ ریک متوجه شد که زن دارد سعی میکند آرام نشان دهد. «شما اطلاعی دارید که توی بازیگرها یه اندروئید نفوذ کرده؟ با کمالمیل حاضرم کمکتون کنم پیداش کنین؛ اگه اندروئید بودم باز هم حاضر میشدم کمکتون کنم؟» مرد گفت: «اندروئیدها اهمیت نمیدن چه بلایی سر همنوعاشون میآد. این یکی از نشانههاییه که دنبالش میگردیم.»
میس لوفت گفت: «پس شما یه اندروئیدین.» این کلام سبب شد ریک خشکش بزند؛ به زن خیره شد. زن ادامه داد: «چون شغل شما کشتن او بیچاره هاست، مگه نه؟ به شما میگن…» سعی کرد کلمهاش را به یاد آورد. ریک گفت: «جایزه بگیر. اما من اندروئید نیستم.» «این تستی که میخواین از من بگیرین؛ خودتون تابهحال دادین؟» صدایش داشت برمیگشت به حالت اولش.
ریک به تایید سر تکان داد: «آره. خیلی خیلی وقت پیش، همون زمان که شروع کردم کار کردن برای ادارهی پلیس.» «شاید یه خاطرهی مصنوعی باشه. مگه اندروئیدها رو به خاطرهی مصنوعی مسلح نمی کنن؟»… «شاید یه زمانی یه آدمی مثل شما وجود داشته و شما یه جایی کشته باشینش و جاش رو گرفته باشین. و روساتون هم خبر نداشته باشن…
با تشکر از همراهی شما عزیزان با مجله بامدادیها.