نام انگلیسی: If I Had Legs I’d Kick You
نام فارسی: فیلم اگه میتونستم جرت میدادم
محصول: ۲۰۲۵ – ایالات متحده
ژانر: درام
ردهی سنی: ۱۶+
امتیاز: ۳.۵ از ۴
برخی آثار، لاجرم بدون اینکه حتی برای لحظهای شما را وارد نزاعهای جنسیتی کنند، به واقعیتی قابل لمس درون زندگی بازمیگردند. روایت جدید خانم «ماری برونستاین» که دومین اثر بلند داستانی او بعد از فیلم «خمیرمایه» محسوب میشود، ذیل همین تعریف میگنجد.
داستان او روایت روزمرهی همهی زنان متأهلی است که درست در لحظهای از زندگی خود احساس میکنند مقصر همهی کمبودهای همسر و فرزند احتمالی اوست. روایت فیلم اگه میتونستم جرت میدادم این کارگردان قبل از ورود به داستانپردازی، در هالهای از واقعیت دردناک و مرموز قرار دارد.
مخاطب از زمانی وارد زندگی «لیندا» میشود که در اوج مراقبت از دخترش است؛ دختری که دچار اختلال خوردن است و همیشه باید تحت نظر باشد. در روند درمانی جدید، لولهای به درون شکم این دختر وارد شده که کار تغذیهی شبانهاش را انجام دهد. همسر لیندا تا دو هفتهی دیگر در شهر نیست.
خود لیندا نیز دفتر مشاوره دارد. لحظهی ورود مخاطب به درون فیلم، آخرین لقمههای از سر لذت لیندا و شکلگرفتن آن حفرهی بزرگ در سقف خانه است. اگر بخواهیم مثالی ملموستر بزنیم، باید افتتاحیهی این روایت را با آغاز فیلم جواهرات تراش نخورده مقایسه کنیم.
بهنوعی هر دو اثر از درون آرامشی نسبی وارد هیاهویی پریشان در چند روز بعد میشوند. خانم برونستاین اما سعی دارد کاراکتر خود را درون مشکلی واحد میان بسیاری از زنان شاغل و خانهدار متمرکز کند.
شاید به دلیل همان جملهی آخر بند بالا باشد که مخاطب تا شات انتهایی تصویری از دختر لیندا و تا سکانسهای پایانی تصویری از همسر او نمیبیند. این انتخاب سبب شده تا روایت فیلم قوام یابد و همهی تمرکز مخاطب متوجه کاراکتر لیندا شود.
از سوی دیگر، کارگردان با استفاده از دو جملهی حاصل از عجز این مادران – «فکر کنم همهش تقصیر منه» و «شما بگید چه کار کنم» – موتیفی دردآور از زندگی روزمرهی مادرانی میسازد که از ابتدای صبح تا انتهای شب باید خود را فراموش کنند و در نقشهای مختلف پاسخگوی نیاز اطرافیان باشند. این ترکیب آنقدر آشنا و قابل لمس است که گویی باید یک کپی از فیلم اگه میتونستم جرت میدادم را به هر کدام از خانوادهها داد.
دوربین خانم برونستاین در فیلم اگه میتونستم جرت میدادم همچون فرم روایی روی کاراکتر لیندا متمرکز است. به همین سبب است که دائم یا در حال دیدن مدیومشات هستیم یا کلوزآپهای اکستریم.
هر بار که دوربین از زاویهدید لیندا خارج میشود، آنقدری از او فاصله نمیگیرد که از مسیر این کاراکتر خارج شود. اما این تغییر زاویهدید یک حسن دارد و آن هم هوشمندی کارگردان در وابسته کردن حتی دوربین به حضور لیندا است.
اما روایت خانم برونستاین صرفاً در باب زندگی یک زن و مشکلات روزمرهی او خلاصه نمیشود. این کارگردان با اهدای شغل تراپیست به لیندا، مخاطب را درگیر مشکلات بیرونی دیگری میکند که لیندا را در اوج عدم تمرکز به تمرکزی اجباری وامیدارد.
خانم برونستاین کاراکتر کارولاین را همچون فرشتهی فراری و راهنمای لیندا در شرایط مشابه تصویر میکند و تا انتهای روایت نیز این کارولاین است که با فرار لحظهایاش از دنیای مادرانگی و همسری، لیندا را نیز به همین مسیر سوق میدهد؛ مسیری که سیاهی خودکشی آن را در بر میگیرد.
اما انتهای مسیر لیندا گویی با بنبستی از موجها پوشیده شده که او را به زندگی بازمیگردانند. در آنسوی ماجرا و فرم بصری روایت، کارگردان از حفرهی ابتدایی و فیزیکی سقف خانهی لیندا بهره میبرد تا مخاطب را به درون سیاهچالهای از زندگی گذشته، هوسها و لذتهای او و در نهایت سیاهی پیرامونش همچون باتلاق فکری بکشد.
خانم برونستاین در این فرم بصری مخاطب را وارد سوررئالی اغراقآمیز نمیکند و از این کار هدف دارد. او در حال اتصال مخاطب با عریانی واقعیتی از جنس زندگی روزمرهی بسیاری از زنان طبقهی متوسط است و قصد بازنمایی سانتیمانتالیسم سلبریتیمحور را ندارد.
در انتها باید از نقشآفرینی بینقص خانم «رز برن» در نقش لیندا یاد کنیم که در همان اکستریمکلوزآپهای ابتدایی، بهآنی مخاطب را به درون زندگی لیندا میکشاند. یکی از نشانههای تیپسازی در بسیاری از بازیگران، نقطهگذاریهای احساسی هنگام فریاد، گریه و خندههای هیستریک است.
خانم برن در تکتک این نقاط، گویی لینداست و برای حتی ثانیهای اکتی غلوآمیز را از او شاهد نیستیم. به همین سبب است که گاهی از این مینویسیم که برخی بازیگران برای درخشش در یک کالبد تجربه کسب میکنند؛ درست همانند روح لیندا در کالبد رز!



